در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و باسنش (لگنش) از جایش درمیرود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش میبرد، دختر اجازه نمیدهد کسی دست به باسنش بزند, هر چه به دختر میگویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که میکنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمیگذارد کسی دست به باسنش بزند.
به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوانتر میشود.
تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش میکند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم...
پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول میکند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟ حکیم میگوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم, شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت گاو متعلق به خودم شود؟
پدر دختر با جان و دل قبول میکند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی میخرد و گاو را به خانه حکیم میبرد, حکیم به پدر دختر میگوید دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید.
پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری میکند...
من چیزی در مورد این داستان نفهمیدم میشه بیشتر توضیح بدین
با تشکر
توی تقویم می نویسم تا بمونه یادگاری
روز تلخ عاشقی مون گفتی که دوستم نداری
می چکه قطره ی اشکم روی این جمله آخر
حتی این قلم نداره این شکست تلخ را باور
می گذره ماهی و سالی اما باز پر از غروبم
هر کی حالم و می پرسه به دروغ میگم که خوبم
نمی خوام کسی بفهمه با پریدنت شکستم
رفتی و تنهای تنها با خیال تو نشستم
تو تقویم می نویسم رفت اونی که عاشقم کرد
دیگه خورشیدی ندارم واسه این روزهای دلسرد
ولی تو ، تویی که رفتی حرمت عشق و شکستی
روی التماس چشمام، چشمای نازت رو بستی
تقویم از اسم تو پر شد اما جات خالی اینجا
منم و خاطره ی تو منم و قصه فردا
11900 بازدید
4 بازدید امروز
2 بازدید دیروز
65 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian